فکر میکردم دوستت که داشته باشم
فکر میکردم دوستت که داشته باشم گره کور زندگی شل می شودخوشبختی سرش به سنگ
میخورد و برمیگردد...میخواستم با هر چرخ این زمین گرد هی ببوسمت ببوسمت ببوسمت...
میخواستم بخوانم چرخ چرخ عباسی... وخوشبختی مرا بندازد توی آغوشت اما نشد که نشد که
نشد... حالا هر لحظه گره دو دست از درون روی گردنم فشرده تر میشود و نبضم کندتر و
کندتر و کندتر... واقعیت دارد دوستم نداری و دیگر نه زمین نه خوشبختی و... هیچ کس
نمیتواند دست مرگ را از گلویم بردارد...
نظرات شما عزیزان:
[